غزل مناجاتی با خداوند
روی خوشی نشان بده این روسیاه را از شـب زده دریـغ نـکـن نـور مـاه را بیـنـای ظـاهـری شـدم و کـور مطلـقـم وقـتـی بـدست نـفـس سـپـردم نگـاه را بـاشـد بـزن! ولی نکـنـد رد کـنـی مـرا بـیـچـارهام! نـگـیـر ز من سـرپـنـاه را گرچه هـمـیـشه دیـر به دیـر آمدم ولی از مـن مـگــیـر در زدن گــاه گــاه را دیـدنـد مـانـدهام وسط راه و رد شـدنـد تو سـربه راه کن من گم کـرده راه را دیگر قطار عمر به پیری رسیده است باید به تـوبه طی کـنم این ایـستگاه را هرجا طرف حساب تویی سود با من است کــوه گــنــاه دادم و دادی تــو کــاه را خیلی هـوائـیـم! نـفـسـم بند کـربـلاست امـضــا بــزن اجــازه دیــدار شــاه را روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار دید عمه جان به دور خودش یک سپاه را |